می خواست برگرده جبهه

بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی

بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند

چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست...

 

... وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم

دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد

خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:

این همه بی نماز هست!

اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

دیگه حرفی برا گفتن نداشتم

خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من  رو داد

 

   منبع: کتاب بر خوشه ی خاطرات ، صفحه ۲۸